loading...
صفا پاتوق|سایت سرگرمی و تفریحی
اخبار صفا پاتوق
محمد بازدید : 616 پنجشنبه 06 تیر 1392 نظرات (0)
fanimani.rozblog.com/

موضوع انشا«ازدواج را توصيف کنيد»

 

ازدواج چيست, انشاي خنده دار, خنده دار

پيش بابايي مي روم و از او مي پرسم: «ازدواج چيست؟»، بابايي هم گوشم را محکم مي پيچاند و مي گويد: «اين فضولي ها به تو نيومده، هنوز دهنت بوي شير ميده، از اين به بعد هم ديگه توي خيابون با دختراي همسايه ها لي لي بازي نمي کني، ورپريده!»، متوجه حرف هاي بابايي و ربط آنها به سوالم نمي شوم، بابايي مي پرسد: «خب حالا واسه چي مي خواي بدوني ازدواج يعني چي؟!»، در حالي که در چشمهايم اشک جمع شده است مي گويم: «بابايي بهتر نيست اول دليل سوالم رو بپرسيد و بعد بکشيد؟!»،

بابايي با چشماني غضب آلوده مي گويد: «نخير! از اونجايي که من سلطان خانه هستم و توي يکي از داستان ها شنيدم سلطان جنگل هم همين کار رو مي کرد و ابتدا مي کشيد و سپس تحقيقات مي کرد، در نتيجه من همين روال را ادامه خواهم ...» بابايي همانطور که داشت حرف مي زد يک دفعه بيهوش روي زمين افتاد، باز هم ماماني با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، اين روزها مامان به خاطر تمرين هاي مستمرش در روزهاي آمادگي اش به سر مي بره و قدرت ضربه و هدفگيري اش خيلي خوب شده، ملاقه با آنچنان سرعتي به سر بابايي اصابت کرد که با چشم مسلح هم ديده نمي شد.

ماماني گفت: «در مورد چي صحبت مي کردين که باز بابات جو گير شده بود و مي گفت سلطان خونه است؟!»، و من جواب دادم: «در مورد ازدواج»، ماماني اخمهاش توي همديگه رفت و ماهيتابه رو برداشت و به سمت بابايي که کم کم داشت بهوش مي يومد قدم برداشت، ماماني همونطور که به سمت بابايي مي يومد گفت: «حالا مي خواي سر من هوو بياري؟! داري بچه رو از همين الان قانع مي کني که يه دونه مامان کافي نيست؟! مي دونم چکارت کنم!»، ماماني اين جمله رو گفت و محکم با ماهيتابه به سر بابايي زد و بابايي دوباره بيهوش شد.

بعد از بيهوش شدن بابايي، مامان ازم خواست کل جريان رو براش توضيح بدم، منهم گفتم که موضوع انشا اين هفته مون اينه که «ازدواج را توصيف کنيد.»، بابايي که تازه بهوش اومده بود گفت: «خب خانم! اول تحقيق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!»، و ماماني هم گفت: «منم مثل خودت و اون آقا شيره عمل مي کنم، عيبي داره؟!»، بابايي به ماهيتابه که هنوز توي دستاي ماماني بود نگاهي کرد و گفت: «نه! حق با شماست!»، ماماني گفت: «توي انشات بنويس همه ي مردها سر و ته يه کرباس هستند!»

بابابزرگ که گوشه ي اتاق نشسته بود و داشت با کانالهاي ماهواره ور مي رفت و هي شبکه عوض مي کرد متوجه صحبت هاي ما شد و گفت: «نوه ي گلم! بيا پيش خودم برات انشا بگم!»، ماماني هم گفت: «آره برو پيش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقي که داشته مي تونه توضيحات خوبي برات در مورد ازدواج بگه!»

پيش بابابزرگ مي روم و بابابزرگ مي گويد: «ازواج خيلي چيز خوبي است، و انسان بايد ازدواج کند ... راستي خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...»، بابابزرگ حرفهايش تمام نشده بود که اين بار ملاقه اي از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگيري اش مثل ماماني خوب نيست ملاقه به سر من اصابت کرد.

به حالت قهر دفترم رو جمع مي کنم و پيش خواهر مي روم، نمي دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشک جمع مي شود، و وقتي دليل اشک هاي خواهر رو مي پرسم مي گويد: «کمي خس و خاشاک رفت توي چشمم!»، البته من هر چي دور و برم رو نگاه مي کنم نشاني از گرد و خاک نمي بينم، به خواهر مي گويم: «تو در مورد ازدواج چي مي دوني؟» و خواهرم باز اشک مي ريزد.

ما از اين انشا نتيجه مي گيريم بحث در مورد ازدواج خيلي خطرناک است زيرا امکان دارد ملاقه يا ماهيتابه به سرمان اصابت کند، اين بود انشاي من، با تشکر از اهالي خانه که در نوشتن اين انشا به من کمک کردند!

منبع:p30data.com

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1873
  • کل نظرات : 311
  • افراد آنلاین : 126
  • تعداد اعضا : 116
  • آی پی امروز : 384
  • آی پی دیروز : 48
  • بازدید امروز : 2,027
  • باردید دیروز : 79
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,293
  • بازدید ماه : 2,293
  • بازدید سال : 21,604
  • بازدید کلی : 4,767,123
  • کدهای اختصاصی
    pr checker